یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
 


فهمیده‌ام هروقت از خوراک فکری تازه‌ دور میفتم (شعر، داستان، نمایش‌نامه، مقاله، نقد، جستار، فیلم و چیزهایی از این قبیل) و یا چیزی تازه‌ای یاد نمی‌گیرم، قدم به قدم به زوال نزدیک‌تر می‌شوم. بی‌مایگی مرا همسایۀ اندوه می‌کند.

این را هم نیک می‌دانم و با گوشت و پوست حس کرده‌ام که گاه دانستن مرا به اندوه می‌رساند. خواندن، دیدن، شنیدن و دانستن، ندانستن‌هایم را به رخ می‌کشند و محزونم می‌کنند.

اما در اندوهِ حاصل از دانستن شعفی شورانگیز در وجودم ریشه می‌دواند که در هیچ اندوه دیگر نیافتمش.

و از دنیای شما چند چیز را دوست می‌دارم و همانا دانستن را از هر چیز دیگر دوست‌تر می‌دارم.


چسبیده‌ام به کارهای نیمه‌تمام و این نیمه‌تمام‌ها خوب راه آمده‌اند با من. در کشکولم همه چیز یافت می‌شود. از پروژه‌های نیمه‌تمام بگیر تا رمان‌ها، گزارش‌ها، ها، طرح‌درس‌ها، نشست‌ها، احوال‌پرسی‌ها و هزار نیمه‌تمام دیگر.

به سرانجام رساندن حال خوشی دارد. رسیدن به ته چیزی و قاشق‌کِش کردن آن. بدانی که گاو را پوست کنده‌ای و از دمش هم گذشته‌ای.

یک جایی خواندم که گاهی تمام کردن کارها مساوی‌ست با اندوه. نوشته بود غرق شدن در کار به آدمی انگیزۀ زیستن می‌دهد. وقتی کاری به پایان رسید، پوچی و بیهودگی آغاز می‌شود. روی هوا حرف نزده بود. تحقیقات گسترده‌ای پشت حرفش بود. چند مثال حاضر و آماده هم ردیف کرده بود. از کارگردان‌هایی گفته بود که پروژۀ بزرگ سینمایی‌شان را تمام کردند و افسردگی‌شان شروع شد. از نویسندگانی که خط آخر رمانشان را نوشتند و غرق در اندوه شدند.  و از دیگران.

منظورش از تمام کردن کارها شروع بیکاری نبود که چه بسا بسیاری از ایشان پروژه‌های دیگری را شروع کردند. سخن بر سر همراهی چند ماهه یا چندساله‌ با آن کار بود. به گمانم در «جاودانگی» میلان درا هم از این تمام کردن و به اندوه رسیدن سخن به میان آمده است.

یکی از پروژه‌هایم تا پایان امسال تمام می‌شود. از آن پروژه‌هایی که مرا دق داد و بارها پشیمان شدم و خواستم بزنم زیر همه چیز. حالا که از دُم گذشته است، به رفتنش فکر می‌کنم و گریه می‌آید مرا.

نمی‌دانم کجا این نوشته را تمام کنم. شاید همین‌جا خوب باشد.


یک چندباری آمدم که بنویسم و دیدم حرفی نیست. یا شاید هم هست و از کجا گفتن و چگونه گفتن را نمی‌دانم. مثل همان وقت‌هایی که خواستم با دوستی حرف بزنم و نمی‌دانستم سر قصه را از کجا بگیرم و هیچ تلاشی هم نکردم برای یافتن این سرها.

هفتۀ پیش یکی از شلوغ‌ترین هفته‌ها را داشتم. پر از آمدن‌ها و رفتن‌ها و تجربه‌های نو. هنوز هم این سرشلوغی‌ها ادامه دارد. خوب است که آموختن هست و می‌شود با همین فعل، حال را خوب کرد آن هم وقتی که بسیاری از فعل‌ها اندوهیگنت می‌کنند.

چند کتاب تازه از کتابخانه امانت گرفتم تا آموخته‌های این روزها را سر و سامان دهم و به کارشان گیرم. باید کاری کنم این‌ها که یاد گرفتم بی‌مصرف و ذهن‌پرکنِ خالی نباشند و نمانند.

این‌روزها حس می‌کنم خواستن‌ها و توانستن‌ها مدام از هم دور می‌شوند. برنامه‌هایی که قرار بود همین روزها برسند، کال مانده‌اند.

باید این ماه بیشتر کار کنم و قوی‌تر باشم. کاری کنم که حضورم هرجا که هستم ( با حرف‌ها و با نوشته‌هایم) مؤثرتر باشد، مفیدتر باشد.


«عادت می‌کنیم»
 

ما به خوشی‌، ناخوشی‌، سلامتی، بیماری، دارایی، نداری و هزار داشته و نداشتۀ دیگر عادت می‌کنیم. این عادت‌ها آرام آرام به روزمرگی‌هامان می‌خزند و پیش از آنکه باخبر شویم با ما یکی می‌شوند.

همین که عادت‌ها به جان و جهانمان چسبیدند، کندنشان سخت می‌شود. باید جان بکنیم تا پوسته‌های خاکستری عادت را بشکافیم و چه کسی می‌تواند؟!

بر این سخت زیستن که نه! بر این سخت مردن می‌گریم و نایی نیست که برخیزم و بشکافم آنچه را که می‌بینم و نمی‌خواهم.


الف دیگر نمی‌توانست بنویسد. مدت‌ها بود این را می‌دانست و باور نمی‌کرد. گاه با آن ذخیرۀ لاغر واژگانی‌اش چیزکی می‌نوشت و روی نتوانستنش را می‌پوشاند.

الف چند سال پیش مهناز را آفرید. او را روی پله‌های یک خانۀ سفید گذاشت و دیگر سراغش نرفت. بعد از آن زن‌ها و مردهای دیگری هم آفریده شدند. بعضی رسیدند به جایی و بعضی هنوز هم سرگردانند. آخرین مخلوقش نوجوانی‌ست به نام رویا. رویا کولاژی‌ست از چند نوجوانِ دیده و نادیده.

الف چهار روز پیش روی کاغذی بدشکل نوشت: «دیگر نمی‌توانم بنویسم. خسته شدم از بس به نوشتن فکر کردم. خسته شدم از این داستان‌های مفلوک و معیوب. یک وقت‌هایی به جای غرق شدن در توهمِ دانستن و توانستن، شاید بد نباشد بدانیم که نمی‌توانیم. که گاه این جمله‌های «تو می‌توانی و خواستن توانستن است» آدمیزاد را پوک می‌کند. که به آدمیزاد جرأت می‌دهد تا هی برود و بتازاند بی‌آنکه چیزی به جهان افزاید. می‌خواهد و می‌رود به عشق توانستن و هی نمی‌تواند.»

الف نقطه گذاشت و تمام کرد. دیگر نمی‌توانست بنویسد.


داشتم به تمرین‌های نوشتن سر و سامان می‌دادم. برای این فصل تمرکز کرده‌ام روی خوب دیدن.

گاه هنگام نوشتن متوجه می‌شوم که چقدر ناقص دیده‌ام. انگار وقت کم دارم و میان این بدو بدو کردن‌ها وقتی نمی‌ماند برای یک دل سیر دیدن. و می‌دانم این بهانه است.

مثلا دارم داستان می‌نویسم و می‌رسم به یک میز. قصدم این نیست جزء به جزء میز را بنویسم و بعد آن نقد مشهور را بشنوم که: «ننویس! نشان بده» بحث سر این نیست. می‌خواهم به ویژگی‌ای از آن میز اشاره کنم که تازه است. که خاصِ میز داستان من است ولو یک جملۀ نیم‌خطی. و بعد می‌بینم نه! هیچ‌کدام از میزهای دور و برم را خوب ندیده‌ام. نکاویده‌ام. و حالا توی سرم یک خاور میز است که همه شبیه همند.

یک زمانی تمرینی داده بودم به بچه‌های کلاس دوم سوم دبستان. خواسته بودم بروند و با دقت به چهرۀ پدر و مادرشان زل بزنند و ببیند چه چیزها را تا به حال ندیده‌اند و همان‌ها را بنویسند. و بچه‌ها نوشتند. از خال‌های ریز، لکه‌های کمرنگ، خط‌های ریز اینجا و آنجای صورت، ابروهایی پهن‌تر یا باریک‌تر از آنچه فکر می‌کردند، مژه‌های بلند یا کوتاه و .

بعدها این تمرین را کنار گذاشتم. با خودم گفتم نکند مادرها و پدرها غمگین شوند از آن همه نادیدنی که حالا دیدنی شده‌اند. ناراحت شوند از این به رخ کشیدن‌ها و دلشان بگیرد از آنچه خودشان توی خلوتشان می‌دیدند و می‌دانستند و حالا دیگرانی هم دیدند و دانستند.

چند وقت پیش که دوباره روی طرح‌های خوب دیدن تمرکز کردم، دستی به سر و روی این طرح کشیدم. این‌بار روی زیبا دیدن‌ تمرکز کردم. از بچه‌ها خواستم آن چیزهای زیبایی را ببینند که قبلا به چشمشان نیامده بود.

دارم فکر می‌کنم به اینکه باید این نگاه را تقویت کنم. هم خودم و هم کودکان و نوجوانانم. باید بسیار طرح بنویسم برای اینکه برسم و برسیم به این نگاه. به اینکه قشنگی‌های خانه‌هامان، لباس‌هامان، آدم‌های دور و برمان و داشته‌هامان را ببینیم.

طرح‌ها را می‌نوشتم و وَر دیگر ذهنم می‌گفت: «این روی نگاه نقّادانه‌شان تأثیر نمی‌گذارد؟ در بلندمدت چشم‌هاشان را بسته نگاه نمی‌دارد؟ این زیبایی دیدن افراطی به ساده‌لوحی پهلو نمی‌زند؟»

به آن ورِ ذهنم گفتم: «زیبایی‌ها را می‌بینیم و به واقع‌بینی هم می‌رسیم. بچه‌ها به مرور تلخی‌ها و زشتی‌ها را می‌بینند. سقف خرابی که چکه می‌کند و جیب خالی پدر و مادرشان را که پول تعمیر ندارند، دندانی که خراب است و قرار نیست به این زودی‌ها درمان شود، لباس‌های گرم و زیبایی که خیلی دور است. بچه‌ها این‌ها را می‌بینند. امروز درد ِزیستن پررنگ‌تر است انگار. نشان دادن زیبایی‌ها که نفی و پنهان کردن و سرپوش گذاشتن روی زشتی‌ها نیست. رسیدن به تعادل است. و نگاه نقادانه هم مگر چیزی جز این است؟ دیدن سره و ناسره»

حرف‌های هیچ‌ور قانعم نمی‌کند. رگه‌هایی از راستی و درستی در هرکدامشان هست. رگه‌هایی از زشتی و زیبایی در زشتی و زیبایی.


داشت باورم می‌شد که نمی‌توانم.

این روزها، برنامه‌ها و حرف‌ها از اجرا کردن‌ها و عمل کردن‌ها پیشی گرفته بود. انگار عادت کرده بودم به نوشتنِ «چه می‌خواهم بکنم» و نمی‌رسیدم به این خواستن‌ها.

این چند روز اخیر نشستم پای کاری که داشت بیات می‌شد. از آن کارهایی بود که باید انجام می‌دادم و من این باید را هی پس می‌زدم. عقب می‌راندمش تا نبینمش اما مدام خودش را نشانم می‌داد. اگر جسمیّت می‌یافت، موجود وحشتناکی می‌شد با رویی آتشین و زخم‌هایی کهنه. با قدی بلند و وزنی که از دو رقم فراتر می‌رفت.

جمعه‌ای که گذشت مرا به خود آورد. مرا نشاند پای همین کار. تا این موجود خیالیِ دهشتناک را کوچک و کوچک و کوچک‌تر کنم. تا تمامش کنم.

و تمام شد. آمدم اینجا بنویسم تا ثبت شود روزی روزگاری کاری را تمام کردم. کابوسی را شکست دادم و شد آنچه می‌خواستم.

همین. که کم هم نیست.


چندروز پیش کتابی از کتابخانه امانت گرفتم و امروز چند صفحه از آن را خواندم. کتاب را به اعتبار نام نویسنده‌اش گرفتم. از آنهایی است که هروقت به سراغش رفته‌ام دستِ خالی برنگشته‌ام. چند صفحه را خواندم و تصمیم گرفتم کتاب را بخرم. تورق یک‌ساعتۀ کتاب مرا مصمم‌تر کرد.

این چند سطر در کتاب مذکور آمده است. کتابی که به نوشتن، داستان و فیلم‌نامه‌نویسی می‌پردازد. چه گفته است؟

«ارزش‌ها، یعنی همان بارهای مثبت و منفی زندگی در ذات هنر ما لانه دارند. زیربنایی که نویسنده، داستان خود را بر روی آن بنا می‌کند برداشت و ادراکی از ارزش‌های بنیادی است. چه چیزی ارزش آن را دارد که برایش زندگی کنیم و چه چیزی که برایش بمیریم. چه چیزی طلبش احمقانه است یا اصلا معنای عدالت و حقیقت چیست؟ در گذشته نویسنده و جامعه دربارۀ این مسائل کم و بیش اتفاق نظر داشتند اما دوران ما دوران شک اخلاقی، نسبیت‌باوری و ذهن‌گرایی است. دوره‌ای که در آن ارزش‌ها عمیقا ممزوج و مخلوط شده‌اند. در حالی که نهاد خانواده در شرف از هم‌پاشی است و ن و مردان به جان هم افتاده‌اند چه کسی می‌تواند مدعی شود که مثلا ذات عشق را می‌فهمد؟ یا اگر واقعا در شناخت آن به جایی رسیده چگونه می‌تواند آن را برای تماشاگر هر آینه شکاک‌تر امروز بیان کند؟

زوال ارزش‌ها باعث شده تا هنر داستان‌گویی نیز به زوال مشابهی گرفتار آید. به خلاف نویسندگان گذشته ما هیچ یقینی نداریم. نخست باید به درون جامعه نقب بزنیم و به درکی جدید، تعریف‌هایی تازه از ارزش و معنا دست یابیم تا سپس بتوانیم داستانی بیافرینیم که گویای افکار ما برای جهانی باشد که هر دم شکاک‌تر می‌شود و این البته وظیفۀ کوچکی نیست.»(مک‌کی، 1388: 13).

 

مک‌کی، رابرت (1388). داستان، ساختار، سبک و اصول فیلم‌نامه‌نویسی. ترجمۀ محمد گذرآبادی. تهران: نشر هرمس.


خب بالاخره انگار قرار است این پروژۀ چموش به ثمر برسد. طرز چیدن و نشاندنش به مثابه اثری چشم و دل‌نواز همین امشب به ذهنم رسید. پایه‌ها را گذاشتم. اگر دل بدهم به کار تا همین جمعه و چه بسا زودتر تمام می‌شود.

آن پروژه که تمام شود وقت متمرکز شدن روی پروژۀ چموش دیگری است که مدت‌هاست رها کردمش و اصلا نمی‌دانم به کجا رسانده بودمش. حق می‌دهم اگر روزهای اول با من غریبگی کند و همراهم نباشد. اما بالاخره دلش را به دست می‌آورم و می‌نشانمش کنار خودم تا با هم این راه نرفته را برویم و به جاهای خوب برسیم.

اینها که تمام شوند می‌روم تا آسودگی را مزه کنم.

پی‌نوشت:

انگار قرارم با خود را از یاد برده‌ام( که این هیچ از من بعید نیست) قرار بود موکول‌بازی درنیاورم. قرار بود هی خوشی‌ها را به تعویق نیندازم و موکول نکنم به تمام شدن‌ها و به سرانجام رسیدن‌ها.

قرار بود هروقت که شد حتی در اوج کار و سرشلوغی به خودم و آنچه دلم خواسته برسم.

ببینم چه می‌شود. ببینم چه می‌کنم.


امشب آمدم چیزی بنویسم و کمی هم نوشتم. بعد که خواندمش دیدم چقدر تکراری‌ست. روزمرگی‌هایم به نوشته‌هایم خزیده است و شاید هم نباید جز این باشد.

منی که برای همۀ بچه‌های کلاس از تازه‌ها می‌گویم و از جور دیگر دیدن‌ها، خودم از کوزۀ شکسته آب می‌خورم.

هر روز می‌خوانم و می‌بینم و یاد می‌گیرم. سر ذوق می‌آیم از این یاد گرفتن‌ها، از خواندن و دیدن و شنیدن چیزهایی که تا به حال نمی‌دانستم. اما به کجا بردم این تازه‌ها را؟ جز کیفور شدن‌های موقت چه اندوختم که به کار آید؟

تغییر و تحول‌ها را داشته‌ام. تغییراتی که دوست داشته‌ام و پسندم بوده است. دگرگونی‌هایی آرام و زیرپوستی و شاید عمیق. آنهایی که جهان‌بینی‌ام، نگاهم به دنیا و آدم‌ها را گاه کم و گاه بسیار تغییر داده است.

همین الان که دارم می‌نویسم می‌بینم اوضاع به آن بدی هم که فکر می‌کردم نیست. اصلا یکی از دلایلی که می‌نویسم همین است. جریان نوشتن را دوست دارم. مرا به خودم می‌شناساند. بی‌هیچ نقاب و حجابی. دارم می‌بینم که گاهی کم و ذره ذره از این کهنگی و تکرار رها شدم. اما باید متمرکزتر شوم. می‌دانم که شاید معجونی بشود برای حال این روزهایم.

این روزها بیش از هر چیز به کلاس‌هایم فکر می‌کنم و برنامه‌هایی که  کلاس‌هایم را طراوات بخشد و شور و شادی. و می‌دانم قبل از هر چیز باید همین‌ها را که گفتم به درون خودم راه دهم و بپرورانم.

 بعد از کلاس‌ها، این پروژۀ سخت و سرد است که فکرم را مشغول کرده است. باید تمامش کنم.
و نیز برسم به داستان‌هایم که نوزادانی رنجور و وامانده شده‌اند. از آب و گل درشان بیاورم. می‌ترسم نوشتن یادم برود و حس مادرانگی‌ام به داستان‌هایی که آفریدم، فراموشم شود.


این روزها نمی‌توانم بنویسم و تسلیم این نتوانستن شده‌ام. هیچ حرف تازه‌ای نیست. همه چیز همان است که بود. غرقم در دورکاری‌ که چیزی نمانده تمام شود. پروژۀ نصفه‌نیمه‌ام به راه آمده و دارد پیش می‌رود اما کُند. هنوز هم پیش از خواب داستان می‌خوانم و هر شب زیستی جادویی را ورق می‌زنم. دیگر چه بگویم؟ نمی‌دانم. راستی چطور گاهی می‌توانم بسیار بنویسم؟ چطور آن همه کلمه از سر به انگشتانم سفر می‌کنند؟ بین این سطر با سطر بالا وقفه افتاد.
مدت‌هاست (تو بخوان هزار سال) این جمله توی ذهنم چرخ می‌خورد: «تو کافی نیستی.» جمله‌ای کوتاه است. از آن کوتاه‌ها که می‌تواند یک اقیانوس معنی را در خودش جای دهد و هر معنی یکی از بی‌کفایتی‌های من باشد. بارها و بارها در بن‌بست این جمله گیر کرده‌ام، گیر می‌کنم. و خلاصی چه دشوار است! لازم نیست عینِ جمله را بگویم و تکرار کنم. جمله در حالاتم، در سلوک رفتاری‌ام، در قدم‌هایی که برمی‌دارم، در اندیشه‌ام نفوذ کرده است و می‌کند.
بعد از یک ماه و چند روز آمدم اینجا. در این غیبت کوتاه گاهی به اینجا فکر می‌کردم. حتی بعد از فکر کردن‌ها یکی دوتا یادداشت هم نوشتم که به وقت آمدن، بگذارمشان اینجا. اما نمی‌شد و این نشدن‌ها هیچ توجیه منطقی و غیرمنطقی و چیزهای دیگر و خلافِ چیزهای دیگر نداشت. چندروزی را در سفری کاری و غیرکاری گذراندم. بعد هم که از سفر برگشتم درگیر کار و غیرکار شدم. این‌روزها هم که منم و چهاردیواری‌ام. روزهایی که آسمان را کمتر می‌بینم و آدم‌ها را هم.
قراری با خود گذاشته‌ام. قرار این است: «از حس و حال‌ هر روزت بنویس!» شب که می‌شود می‌گردم و پررنگ‌ترین حالِ روز را بیرون می‌کشم. روبرویم می‌گذارم و نگاهش می‌کنم. و می‌نویسمش. تمرین این روزها نشانم داد تا چه اندازه ناتوانم در نام‌گذاری احساساتم. من برای حال امروزم، برای احساسی که از ظهر همراهم بوده است هیچ نامی نیافتم. قرار بود همین‌جا تمام شود. قرار بود اعتراف به ناتوانی‌ پایان این نوشته باشد اما انگار دوست دارم بمانم.
من علاوه بر شغل اصلی‌ام، یکی دو شغل دیگر هم دارم (این «یکی دو» گفتن به خاطر این است که یکی از آنها را یک دوم سال دارم و یکی از آنها هم هیچ معلوم نیست کی می‌آید و کی می‌رود) از میان این یکی دو شغل، یکی از آنها ساعتی‌ست و من به حساب ساعت‌هایی که سرِ آن کارم پول می‌گیرم. این روزها برف آمده و آن کار یکی دو روزی است تعطیل شده. هی پول‌هایی را که از دست دادم می‌شمارم. بعد می‌روم و تقویم را نگاه می‌کنم. تعطیلی‌های رسمی، مأموریت‌های کار اصلی‌ام و شاید باز هم برف.
یکی از آپ‌های تلفن همراهم را حذف کرده‌ام. ناخوشم می‌کرد. تا در را باز می‌کردم می‌افتادم درون دریایی متلاطم و هی می‌چسبیدم به تخته پاره‌ای. دقیقه‌ای با آن تخته‌پاره یکی می‌شدم و باز دیگری و دیگری و دیگری. افتاده بودم میان هزار درست و نادرست. میان هزار تناقض. و این میان زمان هم شتاب می‌گرفت و اندوه هرز رفتن و هدر دادن هم اضافه می‌شد بر اندوهان سنگین دیگرم. آمدم چند خط دیگر هم نوشتم و دیدم نه! همه همان است که در همین چند خط گفته‌ام.
هروقت یکی از کارهایم تمام می‌شود، دلم برای اینجا تنگ می‌شود. دوست دارم بیایم و چیزکی بنویسم. بعد به این فکر می‌کنم که چه بنویسم و نمی‌دانم. یاد بچه‌های کلاس می‌افتم. آن زمان که می‌گویند: «خانم باید موضوع بدین تا ما بنویسیم. بدون موضوع خیلی سخته.» و راست می‌گویند. چندتا تصمیم کوچک برای دو ماه و نیمِ زمستانی‌ام گرفته‌ام. اما همین که به تصمیم‌ها نگاه می‌کنم، تنبلی کتّ کلفتم خودش را نشان می‌دهد. با خودم می‌گویم کاری که قرار است ناتمام بماند همان بهتر که شروع
دست و دلم به نوشتن نمی‌رود و به هیچ کار دیگری. گزارش‌ها را باید تا سه روز دیگر تمام کنم و بعد می‌ماند تمام کردن یک کار دیگر که بوی نا گرفته است. روزهایم نمک ندارند. بی‌مزگی لزجی زیر پوست این روزها خزیده است و هی از پوسته دور و به هسته نزدیک‌تر می‌شود. همین چند خط را نوشتم و دیگر حرفی برای نوشتن نیست آن‌چنان که حرفی برای گفتن. همه چیز را تمام می‌کنم و می‌دانم این تمام کردن‌ها بی‌وقت است. میان آغاز و پایان‌هایم سه خط فاصله است، سه دقیقه.
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند فهمیده‌ام هروقت از خوراک فکری تازه‌ دور میفتم (شعر، داستان، نمایش‌نامه، مقاله، نقد، جستار، فیلم و چیزهایی از این قبیل) و یا چیزی تازه‌ای یاد نمی‌گیرم، قدم به قدم به زوال نزدیک‌تر می‌شوم. بی‌مایگی مرا همسایۀ اندوه می‌کند. این را هم نیک می‌دانم و با گوشت و پوست حس کرده‌ام که گاه دانستن مرا به اندوه می‌رساند. خواندن، دیدن، شنیدن و دانستن، ندانستن‌هایم را به رخ می‌کشند و محزونم می‌کنند.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صنعت دوربین لایسنس نود 32, آپدیت نود 32, جدیدترین یوزرنیم و پسورد جدید خرید مصالح و لوازم ساختمانی موگفل شهر بورس پایگاه قرآنی بشارت فروشگاه درب ضد سرقت