الف دیگر نمی‌توانست بنویسد. مدت‌ها بود این را می‌دانست و باور نمی‌کرد. گاه با آن ذخیرۀ لاغر واژگانی‌اش چیزکی می‌نوشت و روی نتوانستنش را می‌پوشاند.

الف چند سال پیش مهناز را آفرید. او را روی پله‌های یک خانۀ سفید گذاشت و دیگر سراغش نرفت. بعد از آن زن‌ها و مردهای دیگری هم آفریده شدند. بعضی رسیدند به جایی و بعضی هنوز هم سرگردانند. آخرین مخلوقش نوجوانی‌ست به نام رویا. رویا کولاژی‌ست از چند نوجوانِ دیده و نادیده.

الف چهار روز پیش روی کاغذی بدشکل نوشت: «دیگر نمی‌توانم بنویسم. خسته شدم از بس به نوشتن فکر کردم. خسته شدم از این داستان‌های مفلوک و معیوب. یک وقت‌هایی به جای غرق شدن در توهمِ دانستن و توانستن، شاید بد نباشد بدانیم که نمی‌توانیم. که گاه این جمله‌های «تو می‌توانی و خواستن توانستن است» آدمیزاد را پوک می‌کند. که به آدمیزاد جرأت می‌دهد تا هی برود و بتازاند بی‌آنکه چیزی به جهان افزاید. می‌خواهد و می‌رود به عشق توانستن و هی نمی‌تواند.»

الف نقطه گذاشت و تمام کرد. دیگر نمی‌توانست بنویسد.

نمی‌توانست بنویسد ,دیگر نمی‌توانست ,دیگر نمی‌توانست بنویسد منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صفحه ورزشی بهترین ها الان بخر تحویل بگیر ویزیت پزشک در منزل فروشگاه اینترنتی ایمن شاپ متنوع ترین فروشگاه ایرانیان upelod77 همه چی موجوده