داشت باورم میشد که نمیتوانم.
این روزها، برنامهها و حرفها از اجرا کردنها و عمل کردنها پیشی گرفته بود. انگار عادت کرده بودم به نوشتنِ «چه میخواهم بکنم» و نمیرسیدم به این خواستنها.
این چند روز اخیر نشستم پای کاری که داشت بیات میشد. از آن کارهایی بود که باید انجام میدادم و من این باید را هی پس میزدم. عقب میراندمش تا نبینمش اما مدام خودش را نشانم میداد. اگر جسمیّت مییافت، موجود وحشتناکی میشد با رویی آتشین و زخمهایی کهنه. با قدی بلند و وزنی که از دو رقم فراتر میرفت.
جمعهای که گذشت مرا به خود آورد. مرا نشاند پای همین کار. تا این موجود خیالیِ دهشتناک را کوچک و کوچک و کوچکتر کنم. تا تمامش کنم.
و تمام شد. آمدم اینجا بنویسم تا ثبت شود روزی روزگاری کاری را تمام کردم. کابوسی را شکست دادم و شد آنچه میخواستم.
همین. که کم هم نیست.
میشد منبع
درباره این سایت