امشب آمدم چیزی بنویسم و کمی هم نوشتم. بعد که خواندمش دیدم چقدر تکراریست. روزمرگیهایم به نوشتههایم خزیده است و شاید هم نباید جز این باشد.
منی که برای همۀ بچههای کلاس از تازهها میگویم و از جور دیگر دیدنها، خودم از کوزۀ شکسته آب میخورم.
هر روز میخوانم و میبینم و یاد میگیرم. سر ذوق میآیم از این یاد گرفتنها، از خواندن و دیدن و شنیدن چیزهایی که تا به حال نمیدانستم. اما به کجا بردم این تازهها را؟ جز کیفور شدنهای موقت چه اندوختم که به کار آید؟
تغییر و تحولها را داشتهام. تغییراتی که دوست داشتهام و پسندم بوده است. دگرگونیهایی آرام و زیرپوستی و شاید عمیق. آنهایی که جهانبینیام، نگاهم به دنیا و آدمها را گاه کم و گاه بسیار تغییر داده است.
همین الان که دارم مینویسم میبینم اوضاع به آن بدی هم که فکر میکردم نیست. اصلا یکی از دلایلی که مینویسم همین است. جریان نوشتن را دوست دارم. مرا به خودم میشناساند. بیهیچ نقاب و حجابی. دارم میبینم که گاهی کم و ذره ذره از این کهنگی و تکرار رها شدم. اما باید متمرکزتر شوم. میدانم که شاید معجونی بشود برای حال این روزهایم.
این روزها بیش از هر چیز به کلاسهایم فکر میکنم و برنامههایی که کلاسهایم را طراوات بخشد و شور و شادی. و میدانم قبل از هر چیز باید همینها را که گفتم به درون خودم راه دهم و بپرورانم.
بعد از کلاسها، این پروژۀ سخت و سرد است که فکرم را مشغول کرده است. باید تمامش کنم.
و نیز برسم به داستانهایم که نوزادانی رنجور و وامانده شدهاند. از آب و گل درشان بیاورم. میترسم نوشتن یادم برود و حس مادرانگیام به داستانهایی که آفریدم، فراموشم شود.
درباره این سایت